سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

سورنا سردار دلیر مامان و بابا

4 سال و دو ماه

خیلی وقته اینجا مطلبی ننوشته بودم...بعد از تولدت اصلا فرصت نشد اینجا سر بزنم...روزهای شلوغ و پر استرسی رو میگذرونیم که نمیدونم بالاخره قراره کی تموم بشه و به آرامش بیشتری برسیم....خیلی وقتا آرزو می کنیم کاش میشد این قسمت از زندگی رو مثل یه فیلم سینمایی زد روی روی دور تند و رفت جلوتر ولی حیف که نمیشه...... امروز یهویی دلم خیلی هوای اینجا رو کرد و وقتی اومدم بنویسم تازه یادم اومد که امروز 19 امه و 2 ماه از تولد چهارسالگیت گذشته......خیلی بزرگتر و عاقل تر و فهمیده تر از قبل شدی....هر چیزی که می بینی هرچقدر برای بقیه بی اهمیت باشه برای تو سوال میشه و تا جوابش رو نگیری دست بردار نیست....بعضی وقتا سوالات اینقدر بامزه و کارشناسانه است که میمونیم...
19 مرداد 1393

مادرانه...............

  امروز روز مادره و دلم حسابی گرفته..........هرچه بیشتر فکر می کنم بیشتر دلم می گیره. دیروز می خواستم یه مطلبی اینجا بنویسم و روز مادر رو به خودم ..مادرم و همه مادارای دنیا و مخصوصا مادران ایرانی که صبورند و فداکار تبریک بگم......اما امشب بدجوری دلم گرفته و دلم نمی خواد حداقل به خودم تبریک بگم..... از بس که احساس می کنم این روزها چقدر مادر بدی هستم.....چقدر کارها باید بکنم که نمی کنم تا مادر خوبی باشم.....چقدر کم کاریها....چقدر بی حوصلگیها....چقدر بی توجهی ها.....چقدر ارامشی که باید داشته باشم و خیلی وقتا ندارم......چقدر صبر و حوصله که باید داشته باشم و ندارم........چقدر وقتی که باید برای تو بذارم و نمیذارم........چقدر..........چق...
12 ارديبهشت 1392

عیدانه فراوان باد تا باد چنین بادا.......

خوب سال 1391 هم داره تموم میشه و کمتر از 24 ساعت به پایانش باقی مونده.امسال سال کبیسه هم هست یعنی اسفندش 30 روزه است و چهارشنبه سوری هم درست روز قبل از عیده........ امسال گذشت با همه خوبیها و بدیهاش.......با همه خبرهای خوب و بدش.....با همه اشک ها و لبخند هاش.....با همه استرس ها و ارامش هاش.....با همه خاطرات خوب و بدش....با همه تغییرات خوب و تغییرات بدش.......و در نهایت با بزرگ شدن تو و تغییرات شگرفی که کردی.......... بدیهاش رو به چهارشنبه سوری می سپاریم تا بسوزونه و از بین ببره و خوبیهاش رو تا ابد جاودانه خواهیم کرد.امیدوارم سال 92 سال خیلی خوبی برای ما و همه دوستای گلمون و همه ایرانیان باشه و هیچ ایرانی تو هیچ روزی رنگ غم و غصه رو نبینه...
29 اسفند 1391

پدر و روزهایی سخت ........

دارم روزهایی سختی رو می گذرونم یا به عبارتی می گذرونیم...... همه کارهایی که در راستای استقلالت باید انجام می شد انجام دادیم.اما هیچ کدومش برام سخت تر از این یکی و به قولی اخری نبوده و نیست.....حتی موقعی که قرار بود از شیر گرفته بشی.نمیدونم چرا؟ شاید اون زمان خیلی کوچولو بودی و بی تابی نکردی و همین باعث شد برای منم راحت بگذره به جز دو شب اول..... اما این روزها خیلی بزرگ و عاقل و فهمیده شدی.چیزی نیست که راجع بهش حرف بزنیم که متوجه نشی یا سوالی نپرسی اگه مفهموش رو ندونی و همین کار ما رو سخت کرده..... بعد از اینکه اتاقت جدا شد احساس خوبی داشتم از مستقل شدنت و سختی نداشت برامون.اما خوابیدنت چه تو روز و چه تو شب با کمک من انجام می شد.نیمه های ...
2 آذر 1391

مامان گریه نکن......

کلی کار دارم برای انجام دادم.تنها چند ساعت دیگه باید بریم مهمونی عقد کنان پسرخاله بابایی اما دلم نمیاد این مطلب رو اینجا ننویسم...می ترسم عقب بیفته و یادم بره..... از مهمونی دوره که برگشتیم با وچود اینکه خیلی به تو و من خوش گذشته مثل همیشه اما انگار خسته ای هنوز و خیلی بهانه گیری می کنی.یعنی لجبازیهات بیشتر شده مخصوصا با اسباب بازیهات و دعواشون می کتی و سرشون داد می زنی و می کوبیشون زمین.....نمیدونم شاید به اون هم ربطی نداشته باشه و کلا این طوری شده باشی..... دیشب با اینکه ظهر زودتر از همیشه هم خوابیدی و دو ساعت و نیم خوابیدی ساعت 9 در حالی که از کار روزانه و امورات تو حسابی خسته بودم و تازه داشتیم شام می خوردیم...شام نخورده گیر دادی می ...
26 مهر 1391

دلتنگی های مادرانه.....دخترانه.......

داری به پابان 28 ماهگی نزدیک می شی و این روزها من حال و هوای خوبی نداشتم برای نوشتن.... باید مادر باشی تا بفهمی چی میگم یا حتی پدر..... مادر که میشی احساساتی تر میشی.هر چیز کوچیکی کافیه تا چشمات رو بهاری کنه.....بیشتر مادرت رو درک می کتی.غصه هایی که برات داشته و دل نگرانی هایی که متوجهشون نبودی یا برات مسخره بوده. تو روزهایی که گذشت یهو فهمیدم مامان جونی و باباجونی دیگه تاریخ رفتنشون به حج خیلی خیلی نزدیک شده و دیگه فرصت زیادی نداریم.خیلی دلم گرفت.....خیلی.....هم برای خودم که دیگه نمی تونستم دوشنبه ها به امید اونجا رفتن مثل کسی که می خواد بره مسارفت بار و بندیل رو جمع کنم و برم پیششون.هم برای تو که دیدنشون تو هفته برات لازم و همیشگی بود ...
15 مهر 1391

تصمیم.....

پسرکم....این روزها حسابی درگیر بودم...برای گرفتن یه تصمیم..... زندگی ما ساخته شده از تصمیم ها...نصیمی های کوچیک.....تصمیم های بزرگ......تصمیم های خوب....تصمیم های بد.....تصمیم های عجولانه....تصمیم های عاقلانه.....به هر حال همه این تصمیم ها مهمه و می تونه زندگی ادم رو تغییر بده. از وقتی تو بدنیا اومدی تصمیم برای نرفتن به سر کار هم به خاطر تو...هم به خاطر خودم و هم به خاطر بابا قطعی شد.تصمیم خیلی سختی بود و باید پا میذاشنم روی خیلی چیزها ولی گرفتیم و الحق که راضی بودیم همگی.....بعد از اون چند بار دیگه پیشنهاد برگشتنم به سر کار پیش اومد ولی نتونستم.نمی تونستم تو رو که از شیره وجوذم غذا می خوردی....برای کوچکترین کارهات به من وابسته بودی..تو که...
5 مرداد 1391

ما به خرداد پر از حادثه ایمان داریم.........

ما به خرداد پر از حادثه ایمان داریم.این یه شعار انقلابیه پسرکم ولی از وقتی تو تو خرداد بدنیا اومدی مفهوم این شعار برام خیلی جالب شده و انگار هر سال عینیت پیدا کرده....... خرداد 89:مهمترین حادثه اش تولد تو بود(حادثه خوب) و بعدش حادثه مهم بعدی اسباب کشی به یه جای دور و تنهای تنها شدن با یه بچه ده روزه و بدون هیچ تجربه ای(حادثه خوب و بد).........گذشت............ خرداد 90:در تدارک جشن تولد بودیم که فوت بعضی اقوام(حادثه بد) و برخی مسائل دیگه تولدت رو کنسل کرد .(حادثه بد)خرداد خیلی بدی بود.......گذشت............... خرداد 91:هیچ پیش زمینه ای برای گرفتن تولد نداشتیم که یهویی تصمیم قطعی شد و هزار تا کار برای انجام دادن و برگذاری تولد(حادثه...
23 خرداد 1391

روزت مبارک.........

امسال باز هم من یه مادرم.یه مادر..................بد و خوبش رو نمی دونم و میذارم به عهده خودت که قضاوت کنی.اما تلاشم رو می کنم که مادر خوبی باشم فقط همین.نمیدونم شاید کافی نباشه اما تلاشم رو می کنم. امسال روز مادر برام خیلی قشنگ بود.خیلی........برات توضیح دادم که امروز روز مادره و بهت یاد دادم که بگی مامان روزت مبارک و منو ببوسی در حالی که اصلا فکر نمی کردم متوجه بشی.خیلی سریع یاد گرفتی.اومدی منو بوسیدی و گفتی روزت مبارک.ذوق مرگ شده بودم.انگار بهترین کادوی دنیا رو گرفته بودم.وقتی دیدی این همه خوشحال شدم چند بار دیگه انجامش دادی و منو غرق شادی کردی.شادی که با هیچ چیز تو دنیا قابل مقایسه نبود.این بهترین کادویی بود که تو عمرم گرفته بودم حتی ب...
24 ارديبهشت 1391