سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

سورنا سردار دلیر مامان و بابا

بدرود 93 پرخاطره

هیچ وقت تصورش رو هم نمی کردم که حدود 5 ماهی میشه که هیچی اینجا ننوشتم.....نمیدونم دور خیلی تند زندگی بوده و کمبود وقت یا عدم امنیت وب ...خلاصه هرچی که هست دلیلش رو به خوبی نمیدونم...مدت زیادی هست این وبلاگ بروز نشده....در حالی که اتفاقات زندگی ما مدام در حال تغییر و بروز شدن بوده..... هیچ وقت اما فکر نمی کردم این همه مطلب رو مجبور بشم تو پست خداحافظی با 93 بنویسم....چون شاید معلوم نباشه که تا کی دوباره اینترنت داشته باشیم 5 ماهی میشه یه دوست خانوادگی جدید خوب پیدا کردیم...دوستی از اهالی شیراز و به گرما و صفا و صممیت اونها.....شاید حضور این دوست جدید و بسیار مهربون باعث شد خیلی از وقتهای خالی زندگیمون پر بشه و تحمل برخی مشکلات آسونتر......
6 اسفند 1393

4 سال و 4 ماه و روزهای زیبای پاییزی

باز هم تا چشم به هم زدم...دو ماهی میشه که اینجا سر نزدم و تو چهار سال و چهار ماهگی رو هم پشت سر گذاشتی.....هرچند خیلی حرفها داشتم برای گفتن.....ولی فرصت نشده انگار و حالا خیلی هاش از یادم رفته.... تو پست قبلی گفته بودم روزهای سخت و پر استرسی رو می گذرونیم....خدا رو شکر که با حل شدن اون مشکل دوباره ارامش رو تجربه کردیم.....و روزهای خیلی خوبی رو میگذرونیم تو مدتی که گذشت همچنان مثل سابق برنامه پارک رو داشتیم....چیزی که واقعا برات لذت بخشه و خیلی دوست داشتنی...پیدا کردن دوستهای جدید و بازی کردن به اونهاست و هیچی مثل این شاد و راضیت نمی کنه...برای همین تو این مدت وقت زیادی گذاشتم که این خواسته ات براورده بشه......حالا دیگه با شروع پاییز&nb...
19 مهر 1393

ادیت

لب تاب روشنه....طبق معمول فتوشاپ بازه...دارم تو اشپزخونه کارهای خونه رو انجام میدم... سورنا:رفته سر لب تاب و داد میزنه....مامان میشه این عکس رو ادیت کنم؟؟؟ من:چی رو ادیت کنی؟ سورنا:همین عکس رو دیگه من:ادیت یعنی چی؟مگه تو بلدی؟؟؟ سورنا:اره دیگه...میذاری هر رنگی خواستم روش بکشم من:باشه ادیتش کن:)
22 مرداد 1393

تولد 4 سالگی سورنا به روایت تصویر

امسال می خواستم یه تولد ساده و معمولی برات بگیرم که چند وقت قبلش خواستی که کیک تولدت امسال باب اسفنجی باشه.....با اینکه فرصت کم بود و وقتم محدود ولی خوب دیدم فکر بدی هم نیست...به خاطر رنگ باب اسفنجی می تونم از تزئیات پارسالت هم دوباره استفاده کنم....اینه که دست به کار شدیم و دوباره روز از نو روزی از نو و دوباره درست کردن تزئینات.....خیلی کار سختیه وقتی بخوای همه چیز رو خودت درست کنی و سفارش ندی به موسسات اما لذتی داره وصف ناپذیر.......اما از همه این کارها لذت بخش تر دوختن یه لباس باب اسفنجی  اونم با دست و نه چرخ خیاطی برای تو بود که واقعا بهم مزه داد.....شبی که داشتم شکلش رو تکمیل می کردم....برقها رفت و با نور موبایل شکل هاش رو درست کرد...
31 خرداد 1393

4 سالگی

انگار همین دیروز بود که از زیر اب و قرانی که دست باباجون بود رد شدم .....انگار همین دیروز بود که با گریه های خاله راهی بیمارستان شدم.....انگار همین دیروز بود............باورش خیلی برام سخته از چنین روزی که وارد زندگی ما شدی چهار سال داره میگذره.......انگار چشمهام رو بستم و حالا بازشون کردم.....باورش برام سخته وقتی فکر می کنم وقتی بدنیا اومدی چقدر کوچیک و ناتوان بودی و حالا......اینقدر بزرگ شدی که گاهی کم میارم از جواب دادن به همه سوالهایی که می پرسی و چراهایی که همش تو ذهنت داری و حرفهایی که میزنی...برای خودت یه مرد حسابی شدی با اخلاق های مردونه......چشم به هم بزنم باید شاهد مدرسه رفتنت باشم و شاید..................... از همون روزهایی اول...
19 خرداد 1393

47

خیلی دلم می خواد زودتر اینجا مطلب بنویسم....از بس این روزها برای ما شیرینی و بلبل زبون.....اینقدر حرف میزنی و گاها حرفهای خنده دار که خیلی دلم می خواد ثبت بشن اما خوب امان از فرصت کم که تا چشم بهم میزنم...می بینم یک ماه دیگه گذشته و یک ماه بزرگتر شدی..... فقط و فقط یک ماه دیگه به تولد 4 سالگیت باقی مونده....خیلی زود بزرگ شدی پسرکم.....خیلی زود....هرچند خوشحالم که تو این زمان پیشت بودم و بزرگ شدنت رو هر روز نظاره گر بودم..... سوالهای زیادی داری که با توجه زیادت به اطراف برات پیش میاد که تا جوابش رو نگیری دست بردار نیستی.....مثلا امروز می پرسیدی چرا ما مژه داریم؟...اگه نداشته باشیم چی میشه؟...اگر دست نداشته باشیم چی میشه؟...اگر پا نداشته...
21 ارديبهشت 1393

45 ماهگی و خداحافظ 92 دوست داشتنی

داریم روزهای پایانی سال رو می گذرونیم....همه جا بوی عید میاد و همه جا شلوغه....مردم در حال خرید کردن هستند و انگار شهر زنده شده بعد یه زمستون حسابی... ما هم بی نصیب نیستیم و هرچند خریدها رو از قبل کرده بودیم ولی خوب بازم یه چیزهایی خریدیم که البته این بار بیشتر شامل حال تو شد و لباسهای تابستونی...... ماشین فلزی هم که از علایق شدیدته و دیگه وقتهایی هم که نیستی اگر ببینیم حتما برات می خریم و میذاریم در موقع لزوم بهت میدیم...... چند وقت پیش مامان جون موقعی که داشت می رفت مشهد ازت پرسید چی سوغاتی دوست داری برات بیارم....گفتی یه ماشین مشکی....مامان جون هم کلی گشته بود و یه ماشین مشکی خیلی خوشگل که یکی از قشنگ ترین ماشینهایی هست که تا حالا د...
19 اسفند 1392

پسرک من در روزهایی که داره می گذره......

خیلی فهمیده و عاقل و شیرین زبون شدی...یه چیزهایی میگی که خیلی وقتا واقعا تعجب می کنیم....همشون یادم میره....الان تصمیم گرفتم یه چندتاش که یادم مونده رو اینجا بنویسم تا از یادم نره..... بعد از شام یا نهار حتما باید یه میوه یا چیز شیرین به عنوان دسر بخوری......بعد ناهارت پرتقال خواستی و خوردی....رفتم یه درازی بکشم و استراحت کنم...اومدی پیش من دراز کشیدی...چندین بار بوسیمدمت...گفتم عجب خوشمزه شده پسر من..مزه پرتقال میده....مزه پرتقال میده....خوشمزه من سورنا:مامان من که مزه پرتقال نمیدم....بوی پرتقال میدم....مزه برای دهن ادمه...وقتی ادم چیزی می خوره مزه داره...من الان بوی پرتقال میدم..بوش خوبه نه؟؟؟؟ من...بله پسرم با دهانی باز از تعجب رف...
5 اسفند 1392

44 ماهگی و زمستون یه پسر بی نظیر

روزهای سرد زمستونی داره به سرعت برق و باد داره می گذره و من حتی فرصت نمی کنم به وبلاگت سر بزنم.....از این بابت خیلی عذاب وجدان دارم.....چون وجود و حضور تو باعث شد به عکاسی علاقمند بشم و حالا همین علاقه  و وقت زیادی که براش میذارم باعث شده از اینجا و ثبت خاطراتت کمی غافل بشم.....اما به هر حال اینو بدون که همیشه بابتش ازت ممنونم و خوشحالم که اگر به خاطر تو پای روی بزرگترین علاقه زندگیم گذاشتم و خونه نشین شدم اما وجودت منو با به علاقه بزرگتری آشنا کرد که هم خیلی بهتر و هم خیلی مفیدتره برای من....و حالا خیلی خوب معنی قسمت و توجه خداوند رو تو زندگیم احساس می کنم......که درسته خیلی وقتا شاید احساس می کردم که کاش این فداکاری رو نمی کردم ولی ال...
19 بهمن 1392