4 سالگی
انگار همین دیروز بود که از زیر اب و قرانی که دست باباجون بود رد شدم .....انگار همین دیروز بود که با گریه های خاله راهی بیمارستان شدم.....انگار همین دیروز بود............باورش خیلی برام سخته از چنین روزی که وارد زندگی ما شدی چهار سال داره میگذره.......انگار چشمهام رو بستم و حالا بازشون کردم.....باورش برام سخته وقتی فکر می کنم وقتی بدنیا اومدی چقدر کوچیک و ناتوان بودی و حالا......اینقدر بزرگ شدی که گاهی کم میارم از جواب دادن به همه سوالهایی که می پرسی و چراهایی که همش تو ذهنت داری و حرفهایی که میزنی...برای خودت یه مرد حسابی شدی با اخلاق های مردونه......چشم به هم بزنم باید شاهد مدرسه رفتنت باشم و شاید.....................
از همون روزهایی اولی که تو بدنیا اومدی....با وجود همه سختیهایی که بود و یه اسباب کشی سخت و سنگین که همزمان شده بود با انجام کارهای یه نوزاد کوچولو اونم دست تنها......هر وقت می تونستم ازت عکس می گرفتم......بزرگترین آرشیو من عکسهای توئه.......از همون زمان کم کم به عکاسی علاقمند شدم تا امروز که دیگه تبدیل شده به یکی از بزگترین و بهترین علائق من در زندگی...که این رو مدیون تو وتولد تو هستم پسرکم...تا امروز که چهار سال از اون روزها می گذره و باعث خوشحالی منه که امسال تونستم عکسهای اتلیه ای هم ازت بگیرم تو اتلیه خاله مریم که....اون روز برای تمرین رفته بودیم اونجا و ساعتهای زیادی اونجا بودیم و تو سرگرم اسباب بازی کوچولویی که خاله مریم برات خریده بود...موقعی که نوبت عکاسی از تو شد خیلی خیلی خسته بودی و خوابت میومد و مثل همیشه هم دوست نداری زیاد عکس بگیری....ولی به هر حال بازم یه سری عکس ازت گرفتم که بعضیهاشم با همون اسباب بازیه و اغلبش کارها و رفتارها و حس های واقعی خودته........حسی که این عکسها برام داره اصلا قابل وصف نیست و حاضر نیستم این عکسها رو با هیچی تو دنیا عوض کنم...مثل دیدن یه نهال کوچولو که داره بزرگ میشه...مثل دیدن نتیجه یه روند تدریجی و رو به جلو....هم رشد و بزرگ شدن تو و هم خودم....حس لذت بخشی که با هیچ کلمه ای قابل وصف نیست......4 سالگیت مبارک عزیز دل ما......این عکسها هم تقدیم به تو پسرکم تو روز تولد چهارسالگیت.......
عکسی که عاشقشم
قربون اون خنده های از ته دلت برم