سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

سورنا سردار دلیر مامان و بابا

بدرود 93 پرخاطره

1393/12/6 0:40
نویسنده : مامان سورنا
929 بازدید
اشتراک گذاری

هیچ وقت تصورش رو هم نمی کردم که حدود 5 ماهی میشه که هیچی اینجا ننوشتم.....نمیدونم دور خیلی تند زندگی بوده و کمبود وقت یا عدم امنیت وب ...خلاصه هرچی که هست دلیلش رو به خوبی نمیدونم...مدت زیادی هست این وبلاگ بروز نشده....در حالی که اتفاقات زندگی ما مدام در حال تغییر و بروز شدن بوده.....

هیچ وقت اما فکر نمی کردم این همه مطلب رو مجبور بشم تو پست خداحافظی با 93 بنویسم....چون شاید معلوم نباشه که تا کی دوباره اینترنت داشته باشیم

5 ماهی میشه یه دوست خانوادگی جدید خوب پیدا کردیم...دوستی از اهالی شیراز و به گرما و صفا و صممیت اونها.....شاید حضور این دوست جدید و بسیار مهربون باعث شد خیلی از وقتهای خالی زندگیمون پر بشه و تحمل برخی مشکلات آسونتر.....چون به این موضوع عقیده دارم که خدا هیچ موجودی رو بی دلیل سر راه موجود دیگه ای قرار نمیده......

اخرین سفرمون رو تو سال 93 تو آبان رفتیم.....سفری به شمال و دریا که خیلی دوستش داری.....و یکی از تولدهای خوب مامان رو هم همونجا با کیک سوپرایزی این خاله جدید و مهربون تو و دوست عزیزمون که از تهران با خودش آورده بود برگذار کردیم..... روزهای خیلی خوبی بود و یه سفر خوب بعد مدتها استرس داشتن......مخصوصا برای بابا که خیلی لازم بود

کلاس نقاشی و سفالت هم همزمان دو روز تو هفته برگذار میشد که هردو رو خیلی دوست داشتی و تو نقاشی پیشرفت زیادی کردی و خیلی متحول شدی ..اونقدری که همه متوجه این همه تحول بعد از همون جلسات اول شدن......به کلاس سفال هم میگفی گل بازی :)

بعد از اون تو آذر بود که فهمیدیم بالاخره بعد مدتها دختری مورد پسند دایی قرار گرفته....و خلاصه بعد از خواستگاری و چند تا مهمونی بالاخره تو هم صاحب یه زن دایی خوب شدی و مامان هم خواهرشوهر بزرگه.....خوب همین خبر کافی بود تا سر همگیمون حسابی شلوغ بشه.....بله برون دایی درست روز تولدش یعنی 12 دی  به خوبی و خوشی و سلامتی برگذار شد و شب خاطره انگیزی بود....دوباره تو 18 دی یه مراسم عقد داشتیم برای دایی که دوست داشت حاج آقا علوی اولین صیغه عقدشون رو بخونه.....اون روز حاج آقا علوی هم کلی تو رو تحویل گرفت و گفت که خیلی پسر خوش تیپی هستی...اون شب به همگی خیلی خوش گذشت مخصوصا به تو که با یچه هایی دایی زن دایی حسابی جفت و جور شده بودی و تا اخر شب باهم بازی کردین.........و بعد از اون هم 30 دی مراسم و جشن عقد برگذار شد که اونم به خوبی و خوشی و سلامتی بود......تو هم تو این مهمونی ها و مراسم تا تونستی دلی از عذا دراوردی و حسابی بازی کردی......هرچند الحق پسر خوبی بودی و اصلا مامان رو اذیت نکردی.....به جز عکس انداختن که باز طبق معمول حاضر نمیشدی عکس بگیری.....

بعد از اون 19 بهمن مراسم عقد دخترخاله مامان بود که اونم جشن خیلی خوبی بود و حسابی به همگی خوش گذشت.....

خوب فکر کنم این همه خبر خوب کافی باشه و دلیل خیلی خوبی برای اینکه فرصت نکرده باشم اینجا چیزی بنویسم.....:)

یه روز که رفته بودیم خونه همین خاله مهربون جدیدت....به خاطر اینکه کل میز شام رو به تنهایی به خاله کمک کردی و اجازه ندادی هیچ کی کمک کنه...خاله کفش های اسکیت زمان بچگی های دخترش رو بهت کادو داد و ازت قول گرفت که زودی  اسکیت کردن رو یادبگیری که خیلی خیلی خوشحالت کرد...

درست یکی دو روز بعدش بود که امید پسرخاله بابایی رو تو مراسم نذری خاله بابایی دیدیم و حین کمک به پخش غذاها بود که امید که حلا یه مربی اسکیت هست ازت خواسته بود کفش اسکیت بخری تا بهت اسکیت یاد بده و تو هم گفته بودی که داری......خلاصه اینکه خیلی یهویی و الکی مقدمات اموزش اسکیت هم برات فراهم شد...و ایکه برای ترم دوم نقاشی رو ثبت نام کردیم ولی سفال رو نه...چون دیگه وقت خیلی زیادی از هردومون می گرفت...اونم با این همه کار و از همه مهمتر کارهای مربوط به دیزاین و طراحی  و انتخاب وسایل خونه که دیگه حالا تو مراحل انتهایی قرار گرفته بود.........

جلسه اول و  دوم  آموزش اسکیت رو با اشتیاق زیادی رفتی...اونقدری که از همون جلسه اول کفشها رو تو خونه پات کردی و شروع کردی به تمرین کردن و راه رفتن......اون روز وقتی دیدم بعد از یه جلسه میتونی با کفشهات راه بری کلی خوشحال شدم و حس خوبی داشتم........کفشها تا سه چهار روز مدام پات بود و فقط برای دستشویی رفتن و خوابین درشون میوردی......اما از جلسه سوم تا پنج دیگه اشتیاق لازم رو نداشتی و به زور می رفتی سر کلاس...که به پیشنهاد خاله بابایی....خودم هم تصمیم گرفتم سر تمرینات و کلاست حضور داشته باشم که حضور داشتن همانا و اصرار امید پسرخاله بابایی برای آموزش اسکیت به مامان هم ..همان...هرچی گفتم از سن من گذشته.....فایده نکرد و امید گفت که خیلی راحت آموزش می بینم......و حالا از اون روز سه جلسه ای هست که باهم اسکیت یاد می گیریم و تمرین می کنیم...حس خیلی خوبی داره برای من و جذابه که در کنار تو دارم این ورزش رو یاد می گیرم......و تو هم حالا خیلی با انگیزه بیشتر و اعتماد به نفس بالاتری کار می کنی

خوب از کلاسهای آموزشی تو و مراسم و جشن ها که بگذریم چیزی که گفتم وقت و زمان و فکر و ذهن ما رو خیلی مشغول خودش کرد امورات مربوط به خونه جدید بود...از دیدن و انتخاب و طراحی و دیزاین خونه و وسایل و لوازم تا سفارش و خرید و هیجانات مربوط به اجرای این طراحی ها و خرید لوازم و وسایل مورد نیاز و استرس های کمبود پول تو تورم شدید و مشکلات زیاد و درگیریهای هماهنگی با پیمکاران ساخت خونه .......واقعا فرصت سر خاروندن رو از همه و مخصوصا بابا گرفته بود..میشه گفت تو هم تو خیلی از مسائل بودی چون مجبور میشدی پا به پای ما برای دیدن و خرید و بقیه کارها باشی......که خوب حالا در ازاش میخوام این خبر خوب رو اینجا ثبت کنم که بالاخره بعد از 5 سال اذیت شدن بالاخره داریم میریم تو خونه جدید و زیبای خودمون.....هفته دیگه اگر خدا بخواد  اسباب کشی داریم که امیدوارم اخرین اسباب کشی عمرمون باشه........

و حالا به همین دلیل که معلوم نیست تو خونه جدید تا کی جاگیر بشیم و اینرنت داشته باشیم و وقت برای نوشتن....من ترجیح دادم با سال 93 که تا اخرش 24 روز دیگه باقی مونده خداحافظی کنم...سالی که سال عجیب و به یاد موندنی برای ما بود...6 ماهه اول پر بود از ناراحتی و استرس و 6 ماهه دوم پر از سر شلوغ و بدو بدو و کلی خبرهای خوب......روزهای و ماه های اخرش واقعا مثل اسبی تیروز تاخت و من اصلا نفهمیدم کی به انتهاش رسیدیم......

و خبر آخر هم اینکه بالاخره یکی از آرزوهای مامان هم تحقق یافت و فردا افتتاحیه نمایشگاه عکس گروهی هست که مامانت توش شرکت کرده.....

عکس زیادی از این روزها ازت ندارم چون هم واقعا فرصتش نبود و هم تو اجازه ندادی هر بار فرصت دست داد....اما دلم می خواست همین چندتایی رو که هست بذارم..و عکس نقاشی هات رو...اما واقعا فرصتش رو ندارم...ایشالله در اینده نزدیک بتونم این کار رو انجام بدم

سال نوی همگی خوش و سالی پر از خیر و برکت و شادی برای همتون باشه........

پسندها (1)

نظرات (1)

پریسا
6 اسفند 93 9:46
خدا نی نی شما رو هم حفظ کنه ان شاالله به ما هم سر بزنید