سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

سورنا سردار دلیر مامان و بابا

4 سال و دو ماه

1393/5/19 15:41
نویسنده : مامان سورنا
753 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی وقته اینجا مطلبی ننوشته بودم...بعد از تولدت اصلا فرصت نشد اینجا سر بزنم...روزهای شلوغ و پر استرسی رو میگذرونیم که نمیدونم بالاخره قراره کی تموم بشه و به آرامش بیشتری برسیم....خیلی وقتا آرزو می کنیم کاش میشد این قسمت از زندگی رو مثل یه فیلم سینمایی زد روی روی دور تند و رفت جلوتر ولی حیف که نمیشه......

امروز یهویی دلم خیلی هوای اینجا رو کرد و وقتی اومدم بنویسم تازه یادم اومد که امروز 19 امه و 2 ماه از تولد چهارسالگیت گذشته......خیلی بزرگتر و عاقل تر و فهمیده تر از قبل شدی....هر چیزی که می بینی هرچقدر برای بقیه بی اهمیت باشه برای تو سوال میشه و تا جوابش رو نگیری دست بردار نیست....بعضی وقتا سوالات اینقدر بامزه و کارشناسانه است که میمونیم چی بگیم.....خیلی از سوالاتت تو ذهنم بود که اینجا بنویسم ولی از یادم رفته......

یکی از سوالاتی که تو این مدت داشتی این بود که چه جوری بدنیا اومدی؟؟....بچه ها چه جوری بدنیا میان؟؟ و.....خیلی وقتا هم از من میخوای یه نی نی برات بیارم که تو بهش شیر بدی و پوشکش رو عوض کنی و بهش برسی....این کارها رو برای نی نی دوستمون که تاره بدنیا اومده وقتی رفتیم ببینیمش کردی و خیلی دوست داشتی اونجا بمونی و به مامان نی نی کمک کنی......نمیدونم بعدها خوشحال بشی که تنها موندی یا به خودخواهی من اعتراض کنی......

یکی دیگه از سوالاتی که زیاد می پرسی اینه که فرایند تولید هر چیزی رو برات بگم...مخصوصا چیزهایی که تو کارخونه ها تولید میشه....مثلا کاغذ.....ماشین یا هر شی دیگه ای....جالب اینجاست که مثلا نمیدونی و سوال می کنی ولی اگر من یه مرحله رو خلاصه کنم و نگم یا جا بندازم خودت یاداوری می کنی و توضیح میدی......

هیچ چیزی رو تو دنیا به اندازه پارک رفتن و بازی با بچه ها و پیدا کردن دوستای جدید دوست نداری..هرجایی هم که بری بازم پارک برات یه چیز دیگه است و تقریبا تمام سعیم رو می کنم که هر روز برم...بعد از اونجا خونه مامان جون که طبق معمول دو روزی تو هفته اونجا هستی...وقتی میری دلتنگی عجیبی پیدا می کنم و جالب ابنکه هرچی داری بزرگتر میشی این حس من هم بیشتر میشه....گاهی از دلتنگی گریه می کنم و دلم می خواد برگردی ولی چون میدونم اونجا رو خیلی دوست داری حتی زنگ هم نمیزنم که بترسی از اینکه قراره بیام برت گردونم.....

خیلی وقتا  یهویی و بی هوا میای بغلم می کنی و میگی مامان دوستت دارم....منم میگم منم دوستت دارم....منم همینطور....تو هم بعدش حتما باید بگی منم همینطور...انگار این ترتیب رو خیلی دوست داری...حتی وقتی ناراحتم و به روی خودم هم نمیارم که تو متوجه نشی انگار حس می کنی و سریع این کار رو انجام میدی...تو اون لحظه انگار همه دنیا رو به من دادن و هر ناراحتی و غمی اگر باشه از بین میره.... دیگه هیچی از خدا نمی خوام و شکر می کنم.....این کارت این روزها اصلا برام تکراری نمیشه....انگار اغوش تو  با نوازش دستای کوچیکت بهترین و امن ترین جای دنیاست....عشقی رو که با تو تجربه کردم هیچ وقت تجربه نکردم...عشقی که هرگز تکراری و یکنواخت نمیشه و هر روز عمیق تر و عمیق تر میشه...مرسی که هستی و خدایا شکرت......

 

پسندها (1)

نظرات (3)

بانو
20 مرداد 93 16:13
سلام چگونه کودکی مستقل تربیت کنیم؟ http://www.banoo.ir/post/939\ منتظر حضورتان هستیم. جامعه مجازی بانو
مامان مهراد و مينا
25 مرداد 93 11:33
چقدر دركت كردم سميه جون منم با اينكه مينا وقتم رو خيلي پر كرده ولي واقعا وقتي مهراد ميره خونه مادربزرگش مي مونه دلم ميخواد گريه كنم و دوست دارم زود برگرده سورنا خان هم ماشالله خيلي بزرگ شده فداش بشم. مي بوسمت عزيزم
مامان سورنا
پاسخ
ممنونم میترای عزیز...همیشه حسای مشابه هم زیاد داریم...منم می بوسمت عزیزم ..دختر و پسر گلت رو هم ببوس
بانو
24 شهریور 93 15:14
سلام نبایدهای تخم مرغ در بارداری را در بانو ببینید www.banoo.ir/post/1036 منتظر حضورتان هستیم. جامعه مجازی بانو